حکایت
در یكی از جنگہا، عدہ ای را اسیر كردند و نزد شاہ آوردند. شاہ فرمان داد تا یكی از اسیران را اعدام كنند. اسیر كہ از زندگی ناامید شدہ بود، خشمگین شد و شاہ را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كہ گفتہ اند: ہر كہ دست از جان بشوید، ہر چہ در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
ملک پرسید: این اسیر چہ می گوید؟
یكی از وزیران نیک محضر گفت : ای خداوند ہمی گوید:
والكاظمین الغیظ و العافین عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزیر دیگر کہ ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشاید در حضرت پادشاہان جز راستی سخن گفتن.این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک روی ازین سخن درہم آمد و گفت : آن دروغ پسندیدہ تر آمد مرا زین راست کہ تو گفتی کہ روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی . چنانكہ خردمندان گفتہ اند: دروغ مصلحت آمیز بہ ز راست فتنہ انگیز
ہر كہ شاہ آن كند كہ او گوید
حیف باشد كہ جز نكو گوید
و بر پیشانی ایوان كاخ فریدون شاہ ، نبشتہ بود:
جہان ای برادر نماند بہ كس
دل اندر جہان آفرین بند و بس
مكن تكیہ بر ملك دنیا و پشت
كہ بسیار كس چون تو پرورد و كشت
چو آہنگ رفتن كند جان پاك
چہ بر تخت مردن چہ بر روی خاك
* * * *